زلیخا داشت از دل بر جگر داغ


ز نومیدی فزودش داغ بر داغ

بود هر روز را رو در سفیدی


بجز روز سیاه نامیدی

پدر چون بهر مصرش خسته جان دید


علاج خسته جانیش اندر آن دید

که دانایی به راه مصر پوید


علاجش از عزیز مصر جوید

ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد


به دانایی هزارش آفرین کرد

بداد از تحفه ها صد گونه چیزش


به رفتن رای زد سوی عزیزش

پیامش داد کای دور زمانه


تو را بوسیده خاک آستانه!

به هر روز از نوازش های گردون


عزیزی بر عزیزی بادت افزون!

مرا در برج عصمت آفتابی ست


که مه را در جگر افکنده تابی ست

ز اوج ماه برتر پایهٔ او


ندیده دیدهٔ خور سایهٔ او

کند پوشیده رخ مه را نظاره


که ترسد بیندش چشم ستاره

جز آیینه کسی کم دیده رویش


بجز شانه کسی نبسوده مویش

نباشد غیر زلفش را میسر


که گاهی افکند در پای او سر

جمال او ز گل دامن کشیده


که پیراهن به بدنامی دریده

نپوید در فروغ مهر یا ماه


که تا با او نگردد سایه همراه

گذر بر چشمه و جوی اش نیفتد


که چشم عکس بر رویش نیفتد

سرافرازان ز حد روم تا شام


همه از شوق او خون دل آشام

ولی وی در نیارد سر به هر کس


هوای مصر در سر دارد و بس

عزیز مصر چون این قصه بشنود


کلاه فخر بر اوج فلک سود

تواضع کرد و گفتا: «من که باشم


که در دل تخم این اندیشه پاشم؟

ولی چون شه مرا برداشت از خاک


سزد گر بگذرانم سر ز افلاک»

چو داناقاصد این اندیشه بشنید


به سجده سرنهاد و خاک بوسید

که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی!


ز تو کشت کرم در تازه خیزی!

مراد وی قبول خاطر توست


خوش آن کس کو قبول خاطرت جست!

چون آن میوه خورای خوانت افتاد


به زودی پیش تو خواهد فرستاد»